قصه های قشنگ! نبینی ضرر کردی !
در شهری در آمریكا، آرایشگری زندگی میكرد كه سالها بچهدار نمیشد. او نذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد!
روز اول یك شیرینی فروش وارد مغازه شد.. پس از پایان كار، هنگامی كه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگرخواست مغازهاش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكراز طرف قناد دم در بود.
روز دوم یك گل فروش به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، یك دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم یك مهندس ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه منظرهای روبرو شد؟ فكركنید. شما هم یك ایرانی هستید.
.
.
.
.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر میزدند كه پس چرا این مردك حمال الاغ مغازهاش را باز نمیكنه
سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند..... يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.
سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط ، لطفا !!!
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه، ا
ین حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید. چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:«مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟»
معلوم شد قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده دیگران او را تشویق می کنند.
پسر8 ساله من دونده خوبی بود و دراکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه او رفتم. در مسابقه اول مدال طلا را کسب کرد. مسابقه دوم آغاز شد. اوشروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه، حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد. برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد. پسرم خنده معصومانه ای کرد و گفت:"مامان یک رازی بهت میگویم ولی پیش خودمون بمونه."کنجکاو شدم و پسرم ادامه داد:"من یک مدال برده بودم اما دوستم نیکولاس، هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر بیمارش ببرد برای همین گذاشتم او اول شود."
پرسیدم:" پس چرا چهارم شدی؟
خندید و جواب داد:"اخه نیکولاس میدونه من دونده خوبی هستم. اگر دوم میشدم همه چیز را می فهمید.حالا میتونم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم."
سالهای بسیاردور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت .
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست .
روزی پادشاه برای پوست کندن میوهکارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگراننباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطرشد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بودراه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که
پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونتقبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیمارا دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست !!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تاوی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانیکردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاهکنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتمموجب شد زندگی ام نجات یابد اما در
مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانینکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب
میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخمیدهد خواست خداوند است
تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود مامی باشد.
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.
پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی، گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم و لکن خواهم مرا بر فایده این کار مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست.
گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده خویش با مردمان