خیلی خنده داره نظر ندادی خدا سوسکت کنه
ملا نصرالدین گرسنه و تشنه وارد دهی شد. شنید کدخدا بیمار است. گفت: مرا به بالین او ببرید تا او را درمان کنم.
او را به خانه ی کدخدا بردند و به او نان و عسل و کره دادند.آن ها را خورد و در حق کدخدا دعا کرد تا خوب شود، اتفاقاً ساعتی بعد کدخدا مرد. از او پرسیدند این دیگر چه طبابتی بود که باعث مرگ او شد؟
گفت: اگر این طبابت را نکرده بودم خودم هم می مردم
*
دزدی شبانه به خانه ی نصرالدین آمده و به دنبال مالی می گشت تا آن را ببرد.نصرالدین از جا بلند شد و به او گفت:
چیزی که تو در شب تاریک به دنبالش می گردی، ما در روز روشن پیدایش نکردیم
*
روزی همسایه آمده و الاغ نصرالدین را به عنوان امانت می خواست. نصرالدین که نمی خواست الاغش را بدهد گفت الاغ اینجا نیست.
در همین موقع صدای عرعر الاغ بلند شد، همسایه گفت: تو که می گفتی الاغ در خانه نیست، پس صدای این عرعر از کجا می آید؟نصرالدین در حالی که عصبانی شده بود می گفت: عجب آدم دیرباوری هستی! حرف مرا با این ریش سفید قبول نمی کنی، عرعر الاغ را قبول می کنی؟
*
نصرالدین در کودکی شاگرد خیاط بود.روزی استادش کاسه ای عسل به دکان برد و به نصرالدین گفت:در این کاسه زهر است به آن دست نزن.
نصرالدین گفت:چشم، به آن کاری ندارم. و تا خیاط بیرون رفت تکه پارچه ای برداشت و به نانوا داد و به جای آن نان گرفت و به دکان آمد و تمام عسل ها را با نان خورد.وقتی خیاط برگشت اثری از پارچه ندید، به نصر الدین گفت: پارچه چی شد؟
نصرالدین گفت: اگر راستش را بخواهید من خواب بودم که دزدی آمد و پارچه را برد، من از ترس شما تمام آن زهر را خوردم که بمیرم،اما نمی دانم چرا هنوز زنده ام؟
*
صرالدین با یکی از امرا به حمام رفته بود. در آنجا امیر به شوخی پرسید: اگر من غلام بودم چند می ارزیدم؟ملا
نصرالدین جواب داد: 50 دینار
امیر غضبانک شد و گفت: احمق! فقط لنگی که به خودم بسته ام 50 دینار می ارزد.
نصرالدین جواب داد: من هم قیمت همان را گفتم وگرنه جناب امیر که ارزشی ندارند
*
روزی همسایه ی ملانصر الدین برایش غذای خوش مزه ای آورد. نصرالدین گفت اگر دردسر نداشت خیلی خوش مزه بود
زنش گفت: چه دردسری دارد؟ یکی دیگر غذا آورده، ما می خواهیم بخوریم. نصرالدین گفت: هنوز نمی دانی شریک داشتن در غذا چه دردسری دارد. اگر تو نبودی آن وقا مزه ی غذا معلوم می شد
*
روزی دزدی درب خانه ی ملانصرالدین را دزدید. ملارفت درب مسجد را کند و به خانه آورد. گفتند چرا این کار را کردی؟ گفت: درب خانه ی مرا دزدی برده که خداوند او را میشناسد. به من معرفی اش کند تا درب خانه اش را پس بدهم.
*
نصرالدین در ماه رمضان از کوچه ای می گذشت.عابری از او پرسید ساعت چند است؟
نصرالدین گفت: اقسام مختلفی دارد،از صد دینار تا هزار دینار.
عابر گفت:مقصود من این است که ساعت چیست؟
نصرالدین جواب داد: ساعت وسیله ای است که عقربک دارد،چرخه دارد، صفحه دارد و ...
عابر گفت: نه جناب نصرالدین، می پرسم ساعت شما چیست؟
نصرالدین جواب داد: ساعت نقره
عابر گفت: شوخی نمی کنم، مقصود من این است که افطار چه داریم؟
نصرالدین جواب داد: گمان دارم افطار فرنی، دلمه و یا شاید باقلوا داشته باشیم.
عابر گفت: جناب نصرالدین! شما چرا اینقدر دیرفهم هستید، می پرسم چه زمانی است؟
نصرالدین جواب داد: این طور که از روزگار معلوم است آخر الزمان است.
عابر که از شنیدن ساعت ناامید شده بود با ناراحتی از آن جا رفت
*
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.دوستان ملانصرالدین گفتند :ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی،ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملانصرالدین قبول کرد،شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت : من برندهشدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملااز هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملانصرالدین گفت: نه،فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملانصرالدین قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
روز موعود فرا رسید و دوستان ملانصرالدین یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود. گفتند : ملا،انگار نهاری در کار نیست.
ملانصرالدین گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده،دو سه ساعت دیگه هم گذشت، باز ناهار حاضر نبود.
ملانصرالدین گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملانصرالدین یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملانصرالدین این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملانصرالدین گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
روزی دوستی ازملانصرالدینپرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکرازدواجافتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکرازدواجافتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او همازدواجنکردم ...!
دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!