loading...
قاتل مرگ
آنیتا محمدی بازدید : 95 یکشنبه 1391/06/19 نظرات (2)

داستان های جالب انگلیسی!خیلی باحاله حتما ببینید.

ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. Thepeacock lived on a tree by the banks of the stream in whichthe tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement ofhis tortoise friend.
One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away tothe market. The unhappy bird begged his captorto allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.
The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
Thetortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into thewater and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
A shorttime after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catchthe peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, thepeacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged atthe greed of this man.
“Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me andI will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool totake one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a singlepearl

 

روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیکرودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونوبه بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده  از لاک پشت خداحافظی کنه.
شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستشاسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچیکه از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و بهلاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ایشبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ایشبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دورمی شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، درآب ناپدید شد.

***

Mother

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me?
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out.
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond...
اون هیچ جوابی نداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
My neighbors said that she is died.
همسایه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
I was so glad when I heard you were coming for the reunion.
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
So I gave you mine.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
With my love to you,
با همه عشق و علاقه من به تو

***

Last week I went to the theater, the play was very interesting. I didn’t enjoy it! A couple was sitting behind me, talking loudly. I couldn’t hear the actors; so I looked at them angrily. They didn’t pay any attention.
“I can’t hear a word” I said angrily.” it’s none of your business,” he said.” this is a private conversation!”

 

هفته قبل به تئاتر رفتم. نمایش بسیار جذاب بود.من از آن لذت نبردم.زوجی پشت سر من نشسته بودند و با صدای بلند صحبت می کردند.من نمی توانستم صدای بازیگران را بشنوم،بنابراین با عصبانیت به آنها نگاهی انداختم.آنها توجهی نکردند.با عصبانیت گفتم:”من یک کلمه نمی توانم بشنوم”.مرد گفت:”به تو ربطی ندارد.این یک گفتگوی خصوصی است

***

The Elevator

آسانسور

An Amish boy and his father were in a mall.  They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.

The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in my life, I don't know what it is."

While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.

The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.

They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.

Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.

The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.

 

پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدندتقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه

و دوباره بسته بشه.پسر می پرسه این چیه.پدر كه هرگزچنین چیزی را ندیده بود جواب داد :پسر من هرگز چنین

چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.در حالی كه داشتند با شگفتی

تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و

كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك

در بسته شد و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب

روشن میشن.آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسیدبعد شماره ها

بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24ساله خوشگل بوراز اون اومد بیرون . پدر در حالیكه چشاشو از  دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت :برو مادرت بیار

***

 

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگمنتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود..

 


As she would need towait many hours, she decided to buy a book to spend her time. She also bought a packet ofcookies.


باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیمامدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره وبا مطالعه كتاب اين مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید...


She sat downin an armchair, in the VIP room of the airport, to rest and read in peace.

اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی کهمخصوص افراد مهم بود. تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.


Beside the armchair where the packet ofcookies lay, a man sat down in the next seat, opened his magazine and started reading.

کنار دستش .اون جایی که پاکت شیرینی اش بود.یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن مجله ایکه با خودش آورده بود ..


When she took out the first cookie,the man took one also.
She felt irritated but said nothing. She just thought:
“What a nerve! If I was
in the mood I would punch him for daring!”

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه همیه دونه  ورداشت ..خانومه عصبانی شد ولی به روي خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکرکرد این یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی  حالشو میگرفتم


For each cookie she took, the mantook one too.
This was infuriating her but she didn’t want to cause a scene.


هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکیور میداشت .دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمیخواست باعث مشاجره بشه


When only one cookie remained, she thought:“ah... What this abusive man do now?”
Then, the man, taking the last cookie, divided
it into half, giving her one half.


وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومهفکر کرد..اه . حالا این آقای پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟آقاهههم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد ونصفشو داد خانومه ونصف دیگه شو خودش خورد..


Ah! That was too much!
She was much too
angry now!
In a huff, she took her book, her things and stormed
to the boarding place.


اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در نمیومد. در حالی که حسابی قاطی کرده بود..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما


When she sat down in her seat, inside theplane, she looked into her purse to take her eyeglasses, and, to her surprise, her packet of cookies was there, untouched, unopened!

وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو برداره..که یک دفعه غافلگیر شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بودتوی کیفش هست .<<.دست نخورده و باز نشده>>


She felt so ashamed!! She realized that she was wrong...
She had forgotten that her
cookies were kept in her purse

فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رووقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.


The man had divided his cookies with her, withoutfeeling angered or bitter.

اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کردهبود


...while she had been very angry, thinking that she was dividing her cookieswith him.
And now there was no chance to explain herself...nor to apologize.”

در زمانی که

اون عصبانی بود و فکر میکرد که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا رو نداره


There are 4 things that you cannot recover

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست .


The stone... ...after the throw!

سنگ بعد از این که پرتاب شد


The word... palavra... ...after it’s said!....

دشنام .. بعد از این که گفته شد..

The occasion.... after the loss!

موقعیت .... بعد از این که از دست رفت...

and...The time.....after it’s gone!

و زمان... بعد از این که گذشت و سپری شد...

***

 

A little girl asked her father
"How did the human race appear?"

دختر کوچولویی از پدرش سوال کرد"چطور نژاد انسانها بوجود آمد؟"

The Father answered "God made Adam and Eve; they had children; and so all mankind was made"

پدر جواب داد"خدا آدم و حوا را خلق کرد, آنها بچه آوردند سپس همه نوع بشر بوجود آمدند"

Two days later the girl asked her mother the same question.

دو روز  بعد دختره همون سوال را از مادرش پرسید .

The mother answered
"Many years ago there were monkeys from which the human race evolved."

مادر جواب داد "سالها پیش میمونها وجود داشتنداز اونها  هم  نژاد انسانها بوجود اومد."

The confused girl went back to her father and said " Daddy, how is it possible that you told me human race was created God and Mommy said they developed from monkeys?"

دختر گیج شده به طرف پدرش برگشت و پرسید"پدر چطور این ممکنه که شما به من گفتین نژاد انسانها را خدا خلق کرده است و مامان گفت آنها تکامل یافته از میمونها هستند؟"

The father answered "Well, Dear, it is very simple. I told you about my side of the family and your mother told you about her."

پدر جواب داد " خوب عزیزم خیلی ساده است .من در مورد فامیلهای خودم گفته ام و مادرت در مورد فامیلهای خودش!!"

***

 

A man with a gun goes into a bank and demands their money.

مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد.

Once he is given the money, he turns to a customer and asks, 'Did you see me rob this bank?'

وقتي پول ها را دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

The man replied, 'Yes sir, I did.'

مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم.

The robber then shot him in the temple , killing him instantly.

.سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت

He then turned to a couple standing next to him and asked the man, 'Did you see me rob this bank?'

او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آن ها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

The man replied, 'No sir, I didn't, but my wife did!'

مرد پاسخ داد : نه قربان. من نديدم اما همسرم ديد.

Moral - When Opportunity knocks.... MAKE USE OF IT!

نكته اخلاقي: وقتي شانس در خونه شما را ميزند. از آن استفاده كنيد!

***

 

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط شریفه در تاریخ 1392/03/12 و 20:48 دقیقه ارسال شده است

وبلاگت خیلی قشنگه ها!!!شکلکشکلکشکلک

این نظر توسط ارین محمدی در تاریخ 1391/10/22 و 17:46 دقیقه ارسال شده است

چی صدا کنم تورو
گورخر یا کانگورو
کاش که خر بودی عزیزم
میشدم سوار تو


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام.من آنیتا محمدی از اصفهان هستم.13سالمه و این عکسه هم مال دو سالگیمه . عاشق موسیقی و کتاب خوندنم . نظر یادتون نره!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما کدام سایت برای ساختن وبلاگ بهتر است؟
    نظر شما درباره ی وبلاگ من چیه؟
    سلام به همگی

    خیلی ممنون که به وبلاگ من سر زدید


    خواهش می کنم برام نظر بدید تا بتونم وبلاگمو بهتر کنم      


    و اگه میشه عضو وبلاگم بشید                 


    اگه هم خواستین عضو خبر نامه بشید تا جدید ترین مطالبو به ایمیلتون بفرستم


    با تشکر


    خدافظ

                                      آنیتا محمدی


     ILove myself

    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 45
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 79
  • بازدید کلی : 3,703
  • کدهای اختصاصی
    وبلاگکد ماوس
    blogکد بازی تمرکز حواس

    .

    دانستنی ها

    دانستنی ها


    قالب وبلاگ

    دیکشنری آنلاین

    دیکشنری آنلاین

    پیغام ورود و خروج

    قالب وبلاگ

    فال حافظ

    داستان روزانه

    داستان کوتاه

    داستان کوتاه

    قالب وبلاگ

    

    گالری عکس